نمي دانم چرا آسمان بخيل شده است، نمي بارد،

زمين سنگدلي مي كند، نمي روياند،

ماه و خورشيد چشم ديدن همديگر را ندارند،

خيابان ها پر از غولهاي آهني شده اند،

كوچه ها امن نيستند،

مردم جمعه خودشان را به چند خنده تلخ مي فروشند،

هيچ حادثه اي ذائقه ها را تغيير نمي دهد،

مثل اينكه همه چوب و سنگ شده ايم،

اذان رنگ پريده به خانه ها مي آيد،

نماز زمين گير شده است،

از همه تلخ تر اينكه، عصرهاي جمعه، دلم نمي گيرد...

نمي دانم وقتي اين نامه را مي خواني كجا ايستاده اي هر جا كه هستي،

زودتر بيا آقا...