همه دارند به پابوسي تو مي آيند       طبق معمول من بي سر و پا جا ماندم ..

سرودن هایم بهانه می خواهد

حال که بهانه ی تمام سرودن هایم شده ای

نیم نگاهی به دفتر شعرم بینداز بانو

نگاه کن!

از برگ برگش غم می بارد

و از مدادم حسرت

کمرش خم شد هنگامی که از سنگینی غمت نوشت

سَرورم! ببخش

برای کنار هم گذاشتن واژه ها

دست قلمم بیش از آنچه فکر کنی خالی است..

مهتاب..

 
من آن رودم كه تنها آب دارم ، نگاهي خسته و بي تاب دارم
.من عشق نور دارم در دل اما ، فقط تصويري از مهتاب دارم...
 
پ.ن:اینم فقط به خاطر تو...

کسی که ندیده ندیده...

کسی که دیده با دلتنگی چه کند...

تا به کی در انتظار بودن؟...

جنگ تمام شد ........ برگشتیم با همه سوغاتمان : بی دلی مان !

برگشتیم و گرفتار شدیم ناگاه میان زرق و برق های این شهر رنگین با جذبه های دروغین محاصره گشتیم ، بی د لیمان به دادمان رسید :

ماسک های پرهیزتان را بزنید که هوای زمانه گناه آلوده است

عدّه ای غفلت کردیم و بیمار شدیم عدّه ای ماندیم و بی تاب شدیم !

باز صبح کاذب ، چلچراغ های وسوسه فرایمان گرفت
تا غروب دوکوهه را از چشم ها یمان برباید

دل ندا داد :

ظلمتی بیش نیست به آسمان خیره شوید افسوس که عده ای محو نوری کاذب شدیم و اندکی محو آسمان!

سرهامان روبه آسمان بود وسوسه های غرور و تکبر به ستایش مان نشستند که عطر
خاک های بی آلایش فکه را از یاد ببریم و باز هشدار دل :
رو به خاک کنید ... در یغا که سنگفرش های مرمرین تجمل چشم های ظاهر بین مان را خیره کرد سنگرفرش ها آیینه ای شدند عده ای به خود نگریستیم و اندکی به خاک !

برگشتیم و دریغا ........ !

دریغا که « اندکی » هوایی ماندیم !

و سکوت ، هم صحبت مان شد و خاک همدم نگاه مان اشک محرم رازمان
انتظار مرهم زخم های مان

دیوانگی گناه مان عاشقی جرم مان و بی دلی مشاهدمان و عزلت پناه مان
و این شد سر آغاز : « داستان تنهایی مان » !

آری ........ رفقای عزلت نشین هوایی !

بگذارید زنجیرهای سنگین نگاه ها اسیر انزوای تان کند

بگذارید فلسفه نواندیشی ها ،آهن و دود پوسیده تان بپندارد ، بگذارید اقلیّت شوید و در کثرت غفلت ها نادیده گردید بگذارید جدا از « تن ها » شود و « تنها بمانید »

اما هرگز تن به عقلانیت دوران تردیدها و فراموشی ها نسپارید آری ...
« اندک رفیقان همراهان هوایی » !

اینجا ماندن را گریزی نیست

بگذارید جسم ها پایبند زمین بمانند اما روحمان را قفسی نیست جز چشم هایمان !

چشم های تان را ببندید تا روح بال بگشاید .......... عازم دوکوهه شود

از پاکی حوض کوچکش وضویی بسازد وارد حسینیه حاج همت شود

شرط « آزادگی » را از « حاجی » بپرسید در گوشه ای از اتاقک های دو کوهه نماز نیاز بخواند و راهی فکه شود . به فکه که رسید سراغ « سید » را بگیرد
« شقایق های آتش گرفته » نشانی اش را می دانند سید چگونه پرگشودن را برایش روایت می کند .

بعد راهی شلمچه شود به خاکش خود را معطر کند برود پشت آن حصارهای بلند رو به کربلا بنشیند با بالهایش حصارهای ظاهری ر ا بگشاید ... اگر زخمی شدند غمی نیست
« با ابالفضل ( ع ) » بگوید . اگر اذن دخولش رسید به سوی حرم حسین ( ع ) پر بگیرد .... بر پرچم سرخ گنبدش که رسید با کبوتران حرم هم آواز شود و آنقدر نوای
« این الطالب بدم المقتول بکربلا » را سر دهد که یا از عطش جان دهد و
یا سیراب وصال گردد ...

رفقای هوایی !

این پایان « دلتنگی هاست »‌!

بگذارید « داستان تنهایی تان » افسانه آدمیان شود ، هر چند پایانش را خوش نپندارند !

اینجا ماندن را گریزی نیست ..... و رفتن را نیز !

و اگر در جستجوی مقصود عروجی راه یکی است :

چشم هایت را به روی زمین ببند

تا عازم آسمان شود ............

....