رهبر من...

ناگهان در نماز جمعه ی شهر...

عطر محراب جمکران گل کرد...

بغض تو تا شکست بر لب ها..

ذکر یا صاحب الزمان گل کرد...

جان ایران چه شد که جانت را...

جان ناقابلی گمان کردی...

آبروی همه مسلمانان..

اشک ما را چرا روان کردی..

جسم تو کامل است..ناقض نیست...

میدهد عطر یک بغل گل یاس..

دستت اما حکایتی دارد...

رحم الله عمی العباس...

 

تا حالا غروب شلمچه رفتی؟!!...

تا حالا غروب رفتی شلمچه، به یاد غروب بقیع؟ تا حالا رفتی شلمچه،‌ کنار آب بارانی که مانده به یاد

علقمه و بچه هایی که با لب تشنه خون دادند؟ تا حالا در شلمچه با جمعیت کم نماز جماعت خوانده‌ای،

 به یاد نماز جماعت‌های شب‌های عملیات که ملائکه هم در آن شرکت می‌کردند؟ تا به حال غروب

 شلمچه را دیده‌ای به یاد غروب ستاره‌هایی که هر کدام کهکشان کهکشان عشق به خدا بودند؟ شده تا

 به حال بین جمعیتی با صدای بلند گریه کنی و کسی دلیل گریه کردنت را نخواهد؟ آخر آنجا همه یک درد

دارند، درد جدا ماندن، ‌درد عقب ماندن از کاروان، درد تحمل نکردن شهر. آخر کجای شهر یا روی کدام

 ساختمان‌ها می‌شود عشقی را یافت که لابه لای تپه های فتح المبین پیدا کرد؟

 

بی ربط نوشت:

ماییم و شب تار و غم یار و دگر هیچ
صبر کم و بی تابی بسیار و دگر هیچ
در حشر چو پرسند که سرمایه چه داری
گویم که غم یار و غم یار و دگر هیچ