از هر طرف که حساب کنی اینجا وسط زمین است؛ آخر دنیاست و خط مرزی و انتهای جاده ی خلقت، نفس که می کشی ریه هایت پر می شود از نور، صفا و معنویت. اینجا سرزمین مادری عشق است؛ همان جایی که عرشی ها طلائیه اش می خوانند و عرشیان عشق آباد. اینجا سرزمین مادری مجنون است.
سلام ای سرزمین مادری مجنون.
سلام به تو که تمام مرا تسخیر کرده ای، قلعه قلب مرا، کوچه های دل مرا و سرزمین وجودم را تصرف کرده ای.
سلام به تو که سال هاست روزه ی سکوت گرفته ای و رازهای ناگفته در دلت داری.
سلام به تو که هزار کربلا زخم بر بدن داری.
سلام به تو، که راه بهشت از تو می گذرد.
سلام به تو که دلت پر از خون است.
السلام علیک یا تراب الخضیب بدماء الشهداء.
السلام علیک یا مشهد الشهداء.
السلام علیک یا مدفن الغرباء.
السلام علیک یا اشرف مواضع الارض.
السلام علیک یا مسفک الدماء.
السلام علیک یا بیت الله و موضع طواف الأنبیاء.
طلائیه یعنی خیبر، بدر، رمضان؛
طلائیه یعنی حاج حسین خرازی، یعنی قطع دست راست.
طلائیه یعنی یعنی القارعه، ماالقارعه، وما ادراک ماالقارعه.
طلائیه یعنی مهدی زین الدین، یعنی همت، جنون، مجنون، خون.
طلائیه یعنی عشق به توان دو.
طلائیه یعنی دویدن بسوی کربلا، یعنی جستجوی مرگ در زیر زمین.
طلائیه یعنی همبازی شدن با مرگ، یعنی یک صحرا جنون..
طلائیه یعنی چشم ها را بران همیشه بستن.
طلائیه یعنی ایستادن رو به جزایر مجنون با امید.
طلائیه یعنی جگر شیر نداری سفر عشق مرو.
طلائیه یعنی لبخند بزن بسیجی.
طلائیه یعنی رمز یا رسول ا... .
من حس می کنم طلائیه بوی خدا می دهد. اگر خوب نگاه کنی جای پای خدا را روی خاک ها می بینی. جلوتر، نه همین چند قدم مانده به خدا سه راهی شهادت است محل ملاقات مردان قبیله خورشید با خدا.
دلت می خواهد روی خاک طلائیه دراز بکشی و به چشم های آبی آسمان نگاه کنی.
اینجا دوست داری دنیا را قی کنی، دلت می خواهد تیمم کنی، اینجا دلت آرام می گیرد، دلت می خواهد به خاک ها چنگ بزنی و در هوا پخش کنی و حمام خاک بگیری حتی دلت می خواهد خودت را زیر خاک طلائیه دفن کنی، مثل کارهایی که مردم لب دریا و با ماسه ها و خاک ساحل می کنند، اما خاک اینجا فرق دارد، خاک اینجا با خاک همه جا فرق دارد.
 خاک اینجا بوی قرآن های جیبی می دهد. بوی پلاک، بوی سربند، بوی کوله پشتی و باروت. با خاک اینجا می شود مهر درست کرد و به جانماز هدیه داد.
از اینجا می شود خدا را دید و با او دست داد؛ اگر نتوانستی او را ببینی و با او دست بدهی باید بفهمی که هنوز اندر خم یک کوچه هم نیستی، اصلاً به کوچه هم نرسیدی تا بخواهی در پیچ و خم آن گم شوی.
گر گدا کاهل بود تقصیر صاحب خانه چیست؟!
اما اینجا اینقدر باید سماجت کرد در خانه را زد تا صاحب خانه را دید.
اینقدر کوبم در این خانه را تا ببینم روز صاحب خانه را
شهداء ! با دست خالی آمدن گر چه عیب است اما بزرگترین عیب آن است که از اینجا با دست خالی بر گردی.
شهداء ! کم من و کرم شما.
شهداء! من، نه من تنها نه، ما آمده ایم، اما پشیمان و سر به زیر حتی خجالت می کشیم زیر چشمی هم نگاه کنیم، تا چه رسد سرمان را بلند کنیم.
شهداء! «و جئنا ببضاعة مزجاة فأوف لنا الکیل و تصدق علینا ان الله یجزی المتصدقین».
راستی! من نشانی ام سالهاست عوض شده؛ خواهش می کنم یادداشت کنید:
انتهای بُهت زمین ، بالاتر از چهار راه تردید، خیابان گناه، نرسیده به میدان شیطان، کوچه ی نادمین، بن بست سمت چپ، منزل ... .
نه منزل ... مهم نیست همه ی مردم محل و ... مرا می شناسند.
خوش بحال شما که نشانیتان ثابت است، هنوز یادم هست ببینید:
بهشت؛ اعلی علیین، دیگر هیچ چیز اضافه ای لازم نیست همه شما را می شنایسند.
من هر روز به خدا زنگ می زنم ولی کسی گوشی را بر نمی دارد. شاید اینقدر سرش شلوغ است که مرا فراموش کرده یا نه؛ شاید شاید با من قهر کرده. مهم نیست من هر روز با شماره ی «24434» (نمازهای پنجگانه) تماس می گیرم شاید روزی از پشت خط صدای بفرمائید و بعد خوش آمدید را بشنوم. من مطمئن هستم شماره تلفن خدا عوض نشده، شاید اشکال از سیم های ارتباطی ماست که هی قطع و وصل می شود و گاهی اوقات اصلاً نمی گیرد.
شهداء! سیم های ارتباطی مرا درست کنید، واسطه شوید و سفارش کنید و اصرار نمایید. به خدا بگویید گوشی را بردارد، من پشیمان شده ام، هر روز پشت خط گریه می کنم، تازه نیمه شب ها هم تماس میگیرم ولی کسی گوشی را بر نمی دارد. و من باز گریه می کنم.
شهداء! قبول دارم که شاگرد تنبل کلاس بوده ام اما به خدا مدرسه عبودیت را دوست دارم، مرا اخراج نکنید. قول می دهم تجدیدی هام را قبول شوم و جبران کنم..
شهداء! از خودم بدم می آید. دلم برای خودم تنگ شده. مرا تنها نگذارید، کمک کنید تا خودم را پیدا کنم. من سال هاست گم شده ام با اینکه بارها در خودم قدم زده ام ولی خودم را پیدا نکرده ام. ای کاش دستم را از دست شما بیرون نمی آوردم تا حالا مجبور شوم دنبال شما بگردم.
شهداء! از آن بالا به راحتی می شود همه چیز را دید. مرا هم می بینید؟!
حتماً همینطوری است، پس چرا صدایم نمی کنید؟! درست است، من خجالت می کشم سرم را بلند کنم و به شما نگاه کنم ولی شما که می توانید زیر پایتان را نگاه کنید.
آی شهداء! من گم شده ام، مرا پیدا کنید....