رهگذر میگذرد...
هیچ کسی اشکی برای ما نریخت...
هر که با ما بود از ما میگریخت...
چند روزی ست حالم دیدنی ست...
حال من از این و آن پرسیدنیست...
گاه بر روی زمین زل میزنم...گاه بر حافظ تفال میزنم...
حافظ دیوان فالم را گرفت...
یک غزل آمد که حالم را گرفت...
"ما ز یاران چشم یاری داشتیم... خود غلــــــــــط بود آنچه مینداشتیم..."
.
.
پ.ن:آخی...خیلی از این شعره خاطره دارم...:(
بی ربط نوشت:آنچه بر لوح زمان میماند...راه و رسم سفر است...رهگذر میگـــــــدرد...
پ.ن:مسافر آسمان...واسه چی بستی؟؟؟ینی خووورد تو حالم نا فرم..اه...پگاه تو دیگه نبند..
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و ششم شهریور ۱۳۹۱ ساعت توسط زهـرا
|