تو میدانی...

دلم تنگ است این شب ها یقین دارم که میدانی....
صدای غربت من را ز احساسم تو میخوانی...
شدم از درد و تنهایی گلی پژمرده و غمگین...
ببار ای ابر پاییزی که دردم را تو میدانی...
میان دوزخ عشقت پریشان و گرفتارم...
چرا ای مرکب عشقم چنین آهسته میرانی...
تپش های دل خسته ام چه بی تاب و هراسانند..
به من آخر بگو ای دل چرا امشب پریشانی؟؟
دلم دریای خون است و پر از امواج بی ساحل...
درون سینه ام ...آری...تو آن موج هراسانی...
+ نوشته شده در دوشنبه نهم مرداد ۱۳۹۱ ساعت توسط زهـرا