دلم تنگ است این شب ها یقین دارم که میدانی....

صدای غربت من را ز احساسم تو میخوانی...

شدم از درد و تنهایی گلی پژمرده و غمگین...

ببار ای ابر پاییزی که دردم را تو میدانی...

میان دوزخ عشقت پریشان و گرفتارم...

چرا ای مرکب عشقم چنین آهسته میرانی...

تپش های دل خسته ام چه بی تاب و هراسانند..

به من آخر بگو ای دل چرا امشب پریشانی؟؟

دلم دریای خون است و پر از امواج بی ساحل...

درون سینه ام ...آری...تو آن موج هراسانی...